"بهمن کرم الهی" را نخستین بار زمانی دیدم که تازه شروع کرده بودم به نوشتن چیزهایی که امیدوار بودم بعدها به عنوان شعر تلقی شوند ... "بهمن" دوست و همکار "پژمان" برادر کوچکم بود ، و درست همسن خودم ... از من خواست که از شعرهایم برایش بخوانم ، ـ خواندم ـ به دقت گوش کرد و در لفافه چیزهایی گفت که هم تحسین باشد و تشویق و هم نقد شعرم ...
به اصرار من از کارهای خودش چند تایی خواند و ... من "تازه فهمیدم چرا مجنون بیابانگرد بود" ...!
"بهمن" به حقیقت آدم را "دچار" خودش میکرد ! ... پس از اولین برخورد با او دیگر رهایی نداشتی ، انگار ترا مسخ میکرد. فکر کردم شاید تنها نظر من در مورد او اینطور است ولی به تدریج فهمیدم ـ تقریبا"ـ هرکسی که با او آشنا بود همین عقیده را داشت . ومهمتر اینکه بر خلاف بعضی ها که این شیفتگی در مورد آنها دوام چندانی نداشت ، در مورد "بهمن" با گذشت زمان این احساس شدت میگرفت و کامل میشد ! این در حالی بود که من از او دور بودم و تحصیل در دانشگاه و اقامتم در تهران مانع از آن بود تا از دیدار و مصاحبت مستقیم با او استفاده ببرم .
او تحصیلات آکادمیک نداشت ، اما به معنای حقیقی کلمه با سواد و فرهیخته بود . می گفت: ( گاهی وقتها مطالعه ی زیاد اصلا" کافی نیست ،... باید وحشتناک مطالعه کرد !! ) درحالیکه تنها اکتفا کردن به این را خلاف اندیشمندی میدانست و معتقد بود که برای برخی ها کتاب ، سپر نادانی ها شان است ...
شعرهایش در میان علاقمندان لرستانی و دوستدارانش در بقیه نقاط کشور دست به دست می گشت و تحسین میشد ولی خودش معتقد بود که هنوز وقت آن نرسیده که آثارش را چاپ و منتشر کند . همیشه با بی خیالی رندانه ای می گفت :( اگر این اتفاق لازم باشد ، خودش می افتد ... )*
از طرف دانشگاه لرستان چند بار برای تدریس ادبیات دعوت شد ولی نپذیرفت . هر بار من از این مسئله به او شکایت میکردم و غر میزدم ، میگفت :( نگران نباش !... آنها شلوغش میکنند . شاید هم میخواهند مرا مسخره کنند !!...) ـ و می خندید ... ـ
هرچند در باره ی ارزش کارهای خودش بیهوده شکسته نفسی از سر ریا نمیکرد ، گاهی چنان در مورد شعری از خودش حرف میزد که فکر میکردی بی نهایت به خودش مغرور شده است ! ... ولی به موقع متوجه میشدی که چنین نیست و این شیفتگی محصول منطقی اعتقاد هنرمندی صادق است که کار و اثرش را عاشقانه دوست دارد ...
"بهمن" بی نهایت صمیمی بود ، لبخندی دائمی روی صورتش بود و با سبک منحصر به فردش همه چیز را به طنزی ملیح گره میزد ! یک بار وقتی که من برای شرکت در جلسه ای که به مناسبت "تحلیل و تجلیل از آثار شعری بهمن کرم الهی" در خرم آباد ، تشکیل شده بود به آنجا رفتم ، ... در میانه جلسه وقتی یکی از سخنرانان مقاله ای در مورد " نمود فلسفه اگزیستانسیالیسم" در شعرهای او میخواند ، "بهمن" که نزدیک من نشسته بود ، سرش را بغل گوشم آورد و در حالیکه کف دستهایش را که زمخت شده بودند نشانم میداد ، گفت :( ... باور کن من همین حالها از سر کار ساختمانی خانه ی خواهرم به اینجا آمده ام ، از این حرفها هم هیچی نمیفهمم ! به نظر تو اینها همه واقعا" در شعر من هستند ؟ یا قضیه سر کاریست ؟!!... ) و من واقعا" نمی دانستم چطور جلوی خنده ام را بگیرم ؟ ...
و به همین منوال می گذشت تا اینکه ...
****
... اسیر تهران بودم و مدتی از او بیخبر ، که به ناگاه در یک شب دم کرده ی تابستان ، آن خبر هولناک را شنیدم ... و دنیا سیاه تر از آن بود که بتوان به تمامی غمش را گریست !
"بهمن" رفته بود . "او" مال اینجا نبود ! ...
از میان گریه ها و تسلیت ها و تعریف ها ... شنیدم که درست ظهر همان روزی که چند ساعت بعدش تصادف میکند و غروب میکند ، در محل کارش و توی دفتر یادداشت روزانه اش
این رباعی را نوشته بود :
" ... دستی بفرست تا رهایی بدهد
حرفی ، که نشان آشنایی بدهد !
با دست کریم خود نشانی بفرست
راهی ، که نشانه ای ، به جایی بدهد ... "
**********************************************************************
* مجموعه ی ناکامل و ناقصی از کارهای "بهمن کرم الهی" با عنوان" برای آنکه دلم یاد آسمان نکند" بعد از فوت او چاپ شد ...